بارانباران، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

باران و بردیا

یک روز پر خاطره

روزای طولانی مرداد از نیمه گذشتن ... یک روز گرم و آفتابی توی باغی نزدیک کرج برای باران عزیزم شد یک روز پرخاطره... کنار دخترعموش بیتا که همبازی خوب و مهربونیه : چیدن میوه از روی درخت ( یا جمع کردن میوه از زیر درخت ) *به به مامان ببین چه بوی خوبی میده* *مامان زیر این درخته سیب افتاده*: این دو تا هم سهم کنجکاوی تو باران قشنگم: یه چوب گنده تو دستای کوچیک و نازت ... اونم یه ملخ *همون که رنگ خاکه مامان جون*: و خاک بازی با چوب: ویه چوب کوچیک دیگه: برای اینکه * کوسه هارو بکشیم *... و چقدر این بازی برات جذابه که بارها و بارها تکرارش کردی عزیزکم: ویک خواب نیمروزی بعد از ناهار... بخواب فرشته قشنگم:...
27 مرداد 1392

ظهر یک روز تعطیل مردادی

مامان یه آبگوشت خوشمزه پخت و با مامانی و بابایی رفتیم پیک نیک بعد از ناهار باران خانوم یه عااااااااااااااالمه خاک بازی کرد و چیزی که براش خیلییییییی جالب بود سنگها بودند همه این سنگااااااااااااا: *من خیلی سنگ دوس دارم*: این هم گردش علمی ما آشنایی با طبیعت و لمس اون عاشقتم دخترکم   ...
27 مرداد 1392

کاردستی های من و مامان

روزهای کشدار تابستون با سرگرمیهای خونگی مامان و باران کوتاه و دلپذیر میشن این یه کاردستی ساده و زیباست که وسایل مورد نیازش ایناست: و طرز تهیه اش هم اینه: اول دو طرف این لوله دستمال کاغذی رو بطرف داخل تا می کنیم: بعد هم به اندازه لوله از کاغذ کادو میبریم: بعد کاغذ کادو رو دور اون میچسبونیم: بادقت: وقتی تموم شد یه روبان هم دورش میبندیم و میشه اینطوری: یه جعبه کادوی کوچولو که برای پول میشه استفاده کرد ----------------------------------------------------- این هم یه کاردستی دیگهههههههههههههههههه: روی یه کاغذ شکل موش کشیدیم و اونو روی لوله دستمال کاغذی چسبوندیم سمت راستیه کار مامانه و سمت چ...
27 مرداد 1392

دنیای زیبای باران

اون موقع که تازه میرفتی مهد هنوز یه کم هوا خنک بود و صبحها یه ژاکت نازک می جسبید و بعد از ظهرها توی خونه اینجا مخفی گاه کوچیکت میشد ...
27 مرداد 1392

باران شیرین زبون

باران: مامان میخوای لق بزنم؟ مامان:  بزن مامان جون باران کله ملق میزنه **************************** مامان قرآن میخونه با صوت باران: مامان داری شعر حسینیه میخونی؟ *************************** باران دهن مرباییشو با دستمال کاغذی پاک میکنه و به دستمال قرمز شده نگاه میکنه: البته این خون نیست مامان، نگران نباش! *********************** باران: مامان به چی میخندی؟ مامان: به اینکه مثل همیم باران: مثل هم میشیم ، عشق میشیم *********************** مامان قربونت بره وقتی با ترانه هایی که از ضبط ماشین پخش میشه هم آوا میشی: بیاااااااااااااااا دوری کنیم ازهـــــــــــــــــــــم ، بیااااااااااااااااااااااا...
7 مرداد 1392
1