یک روز پر خاطره
روزای طولانی مرداد از نیمه گذشتن ... یک روز گرم و آفتابی توی باغی نزدیک کرج برای باران عزیزم شد یک روز پرخاطره... کنار دخترعموش بیتا که همبازی خوب و مهربونیه : چیدن میوه از روی درخت ( یا جمع کردن میوه از زیر درخت ) *به به مامان ببین چه بوی خوبی میده* *مامان زیر این درخته سیب افتاده*: این دو تا هم سهم کنجکاوی تو باران قشنگم: یه چوب گنده تو دستای کوچیک و نازت ... اونم یه ملخ *همون که رنگ خاکه مامان جون*: و خاک بازی با چوب: ویه چوب کوچیک دیگه: برای اینکه * کوسه هارو بکشیم *... و چقدر این بازی برات جذابه که بارها و بارها تکرارش کردی عزیزکم: ویک خواب نیمروزی بعد از ناهار... بخواب فرشته قشنگم:...
نویسنده :
مامان
8:03